با سرعت وسایلم رو جمع کردم و دنبالش راه افتادم از پلهها دو طبقهای رو بالا رفتیم، از پله بدم میاومد نفسم گرفته بود، اروم اروم دنبالش میرفتم و ضربان قلبم تند شده بود، جلوی یه در قهوهای سوختهای ایستاد و زنگ در رو فشار داد تا در باز شد، کمی نفسم جا اومد، مردی با موی سفید و صورت شکستهای جلوی در بود و با دیدن منشی، با لبخندی میگوید:
-خوش اومدی دخترم، بفرمایید.
از جلوی در کنار رفت. منشی با ناز میگوید:
- ممنونم عمو صمد، خوبی؟
وقتی داخل
درباره این سایت