نتایج جستجو برای عبارت :

بی بی‌نگاه معنی داری بهش انداخت و با همون لحن قاطع همیشگیش گفت:

-فقط خدای زبونی، چیه مثل این میمونا بپر بپر می‌کنی؟! هر کی ندونه فکر می کنه زخم شمشیر خوردی، حالا دیگه می‌خوای آدم بکشی؟! اصلا می‌تونی کش شلوارت رو نگه‌داری؟! من خودم جواب دندون شکنی بهش دادم، لازم نبــ...
 محسن درحالیکه صورتش از درد جمع شده بود با اخم غلیظی گفت:
-هر جا اون هرزه رو ببینم لختش می‌کنم تا درس عبرتی بشه برا بقیه.
بی‌بی صورتش رو جمع کرد و چینی کنار چشمهاش نشست و با حالت تمسخر آمیزی گفت:
- خوبه حالا، چیه انگار جو گرفتدت؟!
شاکی گفتم:
-
‍ 
 
‍ تکنیک هایی برای تربیت_فرزندانم
 
 
وقتی کودک اشتباه کرد، بایستی با لحن قاطع با او صحبت کرد:
به سمت او بروید و از همان جا که ایستاده اید بر سرش فریاد نزنید.
خم شوید به اندازه ای که همقد او شوید.
مستقیم در چشمهایش نگاه کنید.
اگر خواست رویش را برگرداند، دستهایش را بگیرید و به او بگویید: "لطفا به من نگاه کن"
باید دو لحن شما اثری از خشونت و تهدید نباشد.
به آرامی بگویید که چه خطایی کرده: " اجازه نداری کسی رو بزنی ازت میخوام که اینکار و تکرار نکنی"
- به چی فکر میکنی؟.. خیلی ساکتی!.. نمیخوای چیزی بگی؟
10 دقیقه بود دستمو زده بودم زیر چونم و به یه جا خیره شده بودم و فکر میکردم.  درست همون کافه ی قبلی. پشت همون میز.. کنار همون پنجره قشنگ.
اونم اندازه 10 دقیقه به سکوتم گوش کرد!
- یعنی تو نمیدونی به چی فکر میکنم؟
هیچی نگفت. سرش رو انداخت پایین و خندید.
ادامه مطلب

چگونه یک زن قاطع در مقابل شوهرم باشم؟
 
 
  
بیان خواسته‌ها با قاطعیت به معنای تحت فشار گذاشتن او و یا تسلط به وی نیست‎
 
ممکن است بارها خودتان را با بعضی دیگر از خانم‌های فامیل یا دوست مقایسه کرده باشید. از دید شما آنها خانم‌های با سیاست و خوش شانسی هستند.
ادامه مطلب
 
 
روزی، مهندس ساختمانی، از طبقه ششم میخواست که با یکی از کارگرانش حرف بزند.خیلی او را صدا زد... اما به خاطر شلوغی و سر و صدا، کارگر متوجه نمیشد! بناچار مهندس، یک اسکناس ۱۰ دلاری به پایین انداخت. تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند! کارگر ۱۰ دلار را برداشت و توی جیبش گذاشت و بدون اینکه بالا را نگاه کند، مشغول کارش شد. بار دوم مهندس ۵۰ دلار فرستاد پایین و دوباره کارگر بدون اینکه بالا را نگاه کند پول را در جیبش گذاشت...بار سوم مهندس سنگ کوچکی را پایین ا
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
به قصد جان من زار ناتوان انداخت
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت
به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد
فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت
شراب خورده و خوی کرده می‌روی به چمن
که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت
به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم
چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت
بنفشه طره مفتول خود گره می‌زد
صبا حکایت زلف تو در میان انداخت
ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم
سمن به دست صبا
بیمه دائمی ایران با پاسخ قاطع:
با پاسخ قاطع ایران در دفاع مقدس ده ها سال کشور بیمه شد و با پاسخ قاطع به جنایت آمریکایی ها کشور تا ابد بیمه خواهد شد.
 
ما نه تنها باید انتقام سردار سلیمانی را  بگیریم بلکه باید انتقام ۲۹۰ مسافر بیگناه هواپیمای مسافربری و دیگر بی گناهانی را که توسط جنایتکاران آمریکا به شهادت رسیدند ، بگیریم.
کاری که سردار دلها با شهادتش در منطقه کرد از هزاران بمب اتم هم ساخته نبود.او نقشه شوم اختلاف و فتنه در ایران و عراق را هم نق
مامان رفتن بیرون برای خرید. چند دقیقه بعد یکی در خونه (و نه حیاط) رو زد. فهمیدم خانم همسایه است، چون کس دیگه‌ای تو ساختمون نبود. رفتم دم در. همسایه رو خیلی خیلی به ندرت می‌بینم که اونم وقتیه که بیرونم. سلام کردیم و بعد یک نگاه طولانی سرتاپایی بهم انداخت که واقعا می‌خواستم خودمم همون‌جا به ظاهرم یک نگاه بندازم، که نکنه که شلخته یا کثیف باشه سر و وضعم! بعد با همون خنده‌ی همیشگیش گفت میشه یه فرچه بدین؟ فرچه رو بهش دادم و رفت.
چند دقیقه بعد صدای چ
به استناد سایت آیین دادرسی دینا و به استناد ماده 270 قانون آیین دادرسی مدنی سوگند بتی یا سوگند قاطع دعوا مستلزم درخواست مدعی یعنی طرفی است که ادعای او بی دلیل بوده و رد ادعا را منوط به سوگند مدعی علیه می نماید . همچنین بر اساس قانون نحوه تقاضای سوگند بتی یا قاطع دعوا می توان به صورت کتبی یا شفاهی باشد ؛ همچنین نحوه درخواست سوگند بتی یا قاطع دعوا به صورت کتبی نیز می تواند ضمن دادخواست و یا به صورت لایحه به دادگاه تقدیم شود . زمان درخواست سوگند بت
دستور قاطع استاندار کرمان به فرمانداران در مواقع بحرانی امکانات لازم باید کرایه و اجاره شود و هزینه آن نیز توسط ستاد مدیریت بحران استان از محل بودجه حوادث پرداخت می شود.استاندار کرمان در جلسه ستاد مدیریت بحران شهرستان های جنوبی استان در قلعه گنج با ا
ادامه مطلب
دیدم یکی به اسم پریناز استوریمو ریپلای کرد و نوشت : 
"سلام دوستت دارم"
تعجب کردم و موندم که کیه. جواب دادم سلام مرسی عزیزم. می شناسمت؟ 
گفت الف‌. ت !! 
یه لحظه فلاش بک خوردم. حالم خوب شد. لبخند زدم. همون دختر ساده مهربون که سخت تر از بقیه می فهمید و خیلی راحت می شد دستش انداخت. همون که خیلی می فهمید و به روی خودش نمی آورد و قلبش راحت می شکست و قلبش راحت ترمیم می شد. همون که چیزایی می دونست که خیلیا نمی دونستن 

الف. ت یه روزی بهم یاد داد که هیچ کسی اون
از تیپش خوش نمی آمد.دانشگاه را با خط مقدم اشتباه گرفته بود.
شلوار شش جیب پلنگی گشاد می پوشید،با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه  
و آستین بدون مچ که  می انداخت روی شلوار.در فصل سرما با اورکت سپاهی اش تابلو بود.یک کیف برزنتی  کوله مانند یک وری می انداخت  روی شانه اش ،شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ .
وقتی راه می رفت ،کفش هایش را روی زمین می کشید.
ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را چفیه ببندد.
از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد،بیشتر می دیدمش.
دوستا
به استناد سایت آیین دادرسی دینا ، سوگند بتی یا سوگند قاطع دعوا سوگندی است که به وسیله آن حسب مورد ادعای مدعی ساقط و یا اثبات می شود . به موجب ماده 1325 قانون مدنی " در دعاوی که به شهادت شهود قابل اثبات است ، مدعی می تواند حکم به دعوای خود را که مورد انکار مدعی علیه است ، منوط به قسم او نماید ". بنابراین در سوگند بتی یا قاطع دعوا ، با سوگندِ تنها ، یا ادعا محکوم به رد شده و یا به اثبات می رسد ؛ بر خلاف سوگند تکمیلی که مکمل دلیل ناقص دیگری است و بر خلاف س
سلام دلم برات خیلی تنگ شده بود…
پسرک از شادی در پوست خود نمی‌گنجید …راست می‌گفت …خیلی وقت بود که ندیده بودش … دلش واسش یه ذره شده بود …تو چشای سیاهش زل زد همون چشهایی که وقتی ۱۵ سال بیشتر نداشت باعث شد تا پسرک عاشق شود و با تهدید و داد و عربده بالاخره کاری کرد که با هم دوست شدن …

دخترک نگاهی به ساعتش کرد و میون حر ف‌های پسرک پرید و گفت : من دیرم شده زودی باید برم خونه … همیشه همین جور بوده هر وقت دخترک پسرک رامی‌دید زود باید بر می‌گشت…
پ
من خوبم..باور کن:)
فقط سرجلسه امتحان یه لحظه مکث کردم
تا اسمم یادم بیاد...اسمم چی بود؟!! یادمه تو خوب بلد بودی صداش کنی..
من خوبم...باور کن...
وقت برگشتن همون راهی که ما دوتایی با هم رفتیمو
یک نفره برمیگشتم
دقیقا همون راهو
همون کوچه ها رو
تو نبودی، من حتی همون شعری که برات خوندمو زمزمه کردم
سردرد داشتم یکم ولی
من خوبم...باور کن...
از فروشگاه رد شدم
اون خانومه دید، تنها بودنمم دید
انگار سرشو انداخت پایین تا بیشتر ناراحت نشم
ولی من ناراحت نبودم
من خوبم..
 به استناد سایت آیین دادرسی دینا ، دادرس شرایط اتیان این سوگند را مورد بررسی قرار می دهد و در صورت احراز شرایط ، قرار اتیان سوگند بتی یا قاطع دعوا را صادر خواهد کردبا صدور قرار اتیان سوگند بتی یا قاطع دعوا توسط دادگاه ، مشخص می شود که سرنوشت پیروزی یا محکومیت مدعی در اثبات ادعای خود بستگی به این سوگند خواهد داشت . در قرار اتیان سوگند بتی یا قاطع دعوا ، موضوع سوگند و همچنین شخصی که باید این سوگند را ادا نماید مشخص می شود . علاوه بر این ، م
شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی با صدور اطلاعیه ای ضمن گرامیداشت یاد و نام سپهبد پاسدار شهید حاج قاسم سلیمانی، طی فراخوانی از امت خداجو و قدر شناس ایران اسلامی در خواست کرد که به پاس سیلی موشکی کوبنده و قاطع سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به نظامیان جنایتکار آمریکا، امشب پس از فریضه نماز عشاء ، رأُس ساعت 18:00 با فریادهای رسای الله اکبر ، حمایت و پشتیبانی قاطع خود را از عملیات انتقامی فرزندانشان در نیروهای مسلح جمهوری اسلامی ایران اعلام نمایند.
به استناد سایت آیین دادرسی دینا ، اتیان سوگند بتی در دادگاه و صدور قرار اتیان سوگند بتی منوط به وجود شرایطی است که از جمله این شرایط می توان به مواردی همچون بدون دلیل بودن ادعای مدعی ، انتساب ادعا به شخص ادا کننده سوگند ، قابلیت سوگند برای ادعای مطرح شده ، وجود شرایط قانونی در شخص برای ادای سوگند اشاره کرد . علاوه بر این ، اتیان سوگند بتی یا قاطع دعوا منوط به درخواست مدعی می باشد . برای دریافت اطلاعات بیشتر در مورد شرایط اتیان سوگند بتی یا قاط
+قراری که دعوا را در حدود موضوع خود خاتمه دهد و دادرس با صدور آن به نوعی فارغ از رسیدگی میشود را قرار قاطع گویند.
- این نوع قرارها بدون ورود به ماهیت دعوا صادر میگردد و پرونده را از دادگاه خارج می کند.
-این قرارها غالباً به دنبال ایراد خوانده مانند ایراد به اهلیت و با سمت خواهان و… صادر میشود و گاه بنابر تقاضای خواهان مبنی بر استرداد دادخواست یا استرداد دعوا صادر میگردد.
- به عبارتی قرارهای قاطع دعوا زمانی صادر می شوند که دادگاه نتواند در ماهیت
نگاه مکعبی یا شش جهتی یک اصطلاحه؛ یعنی آدم هر عملی رو میخواد انجام بده، از چند جهت بهش نگاه کنه...
ما آدما معمولا از همون یک جهتی که اول به ذهنمون میاد کاری رو انجام میدیم یا نمیدیم، ولی در نگاه مکعبی سعی میکنیم از چند زاویه ی دیگه هم به قضیه نگاه کنیم.
مثلا دوست دارم فلان چیز رو به دوستم بگم،
نگاه مکعبی میگه:
اثراتش رو هم بررسی کن، اگه بگی، اثراتش و عواقبشش چیه؟ 
شاد میکنه یا ناراحت؟ 
یا مثلا رفتار یکی ناراحتم میکنه‌، تو ذهنم اول میگم: 
قطع راب
جلسه استیضاح شهردار آب پخش برگزار و حاصل آن ادامه فعالیت مهندس اعظم صمصامی در شهرداری شد.
به گزارش سفیر جنوب؛در این نشست،آقایان فرخ عباسی،بهرنگ عباسی و حسن صمصامی به عنوان موافقان استیضاح و آقایان مصطفی رضایی و عبدالخالق تماری به عنوان مخالفان استیضاح رای دادند.
در ضمن آقایان مصطفی رضایی و عبدالخالق تماری از اعضای شورای شهر در گفتگو با این پایگاه خبری،حمایت قاطع خود از شهردار آب پخش را اعلام کردند.
دیشب خوابشو دیدم.
با اینکه پیش خودم قدغن کرده بودم باهاش حرف نزنم و پیام و لایکی درکار نباشه ولی تو خواب اینکارو کردم.
عجیب تر اینکه جوابمو داد...مث همون وقتی که از سر کار برگشت و جوابمو به سبک طنزش نوشت.
شیرین مث همون وقتی که با مادرش اومدن و توی اتاق اول از همه درباره اینستاگرامش حرف زدیم...
مثل وقتی که نگام میکرد و شده بودم مخاطبش و اون دو ساعت، متفاوت ترین تجربه ی پارسالم بود
انگار خواب دیشب ادامه ی همین واقعیت بود. اینبار بیشتر...
وقتی جوابم
مروارید، درست ده سال پیش خودمه. همون قدر ظریف و شکننده، همون قدر صبور و با اراده، همون قدر محجوب و حرف گوش کن، همون قدر رویا پرداز و عاشق زندگی و اگه پای غرورم نذارید، که واقعا ندارم، همون قدر باهوش و با استعداد. درست زیر همون فشار و محدودیت هایی که قرار بود سقف آرزوهام رو کوتاه تر کنه. شاید به نظر مضحک بیاد اما حس میکنم سرنوشت، مروارید رو سر راه من قرار داده تا بگه: خب! فکر کن زمان ده سال به عقب برگشته حالا چه کار می کنی؟
با خودم فکر می کنم چند تا
#هم_رنگ_جماعت
نگاهی از روی خشم به من انداخت و گفت:_"تو...واسه چی به همه چیز اعتراض می کنی؟""من؟"_"آره دیگه، خودت!""مگه به چی اعتراض کردم؟"_به همه چیز، از این مارمولکای روی دیوار گرفته تا همین دری که از تو دلش رد شدیم...آخه تو چیکار داری که در، رو یه پاشنه می چرخه یا دو تا...تازگیا هم به همین جلسه کتاب خونی کتابخونه...ببینم تو سر پیازی یا ته پیاز؟"با دلخوری گفتم:"من نه سر پیازم نه تهش...اصلا من از پیاز خوشم نمیاد که بخوام سرش باشم یا تهش."_"اگه از من می شنوی،
 
محمد ابراهیم خان معمار باشی ملقب به وزیر نظام مردی زیرک بود و مدتی حکومت تهران را بر عهده داشت. در طول مدت حکومتش شهر تهران در نهایت نظم و آرامش بود.روزی یکی به وزیر نظام شکایت کرد که چون عازم زیارت مشهد بودم، خانه ام را برای نگهداری به فلان روضه خوان دادم.اکنون که مراجعت کردم مرا به خانه راه نمیدهد و میگوید که من متصرفم و تصرف قاطع ترین دلیل مالکیت است.وزیر نظام بر صحت ادعای شاکی یقین حاصل کرد و روضه خوان غاصب را احضار نمود تا اسناد مالکیت ر
دور از چشمان دوست داشتنی اتبه دور از چشمان زیبایت که خواب از من ربودندبه آن مکان باز می گردمآنجا که نخستین بار نگاه دلفریبت لرزه بر تار و پود من انداختدور از چشمان افسونگرت باز میگردمدور از هر هیاهو و در سکوت لحظه هاثانیه ها را می کاوم تا نشانی از تو بیابمتویی که با نگاه و آن غمزه چشمان افسونگرتدل به اسیری بردیمن شادمان که اسیر توامدور از نگاه ساحر و زیبایتبه دور از آتش نگاهتبه آن مکان باز می گردمآن مکان که نگاههای سرد و بی روحتچون نیزه های ز
call me by your name رو دیدم. چه حالی ازم گرفته شد. جدا از موضوع اصلی، فضاش منو دیوانه کرد. گرما. سرسبزی. شنا توی رودخونه. چهره‌ی اُلیُو شبیه مجسمه‌های یوناییه. برای خودم جالب بود که این بار شخصیت "تاپ" مورد علاقه‌م نبود. هردو چهره برا نقششون عالی انتخاب شده‌ن. بازیگر اُلیوِر به نظر واقعا از همون دهه‌ - 80 میلادی - فرار کرده و اومده! همون‌قدر خوش‌حال. همون‌قدر بی‌تفاوت. همون‌قدر نچسب [اوپس..]. خلاصه که قشنگ بود.
فصل 4ایندفعه من و ایلیا سرتاپا گوش شده بودیم و به آدرینا چشم دوخته بودیم که یهو گفت:بچه ها خودتون رو قایم کنید... من و ایلیا با تعجب توام با بهت و صدای بلندی گفتیم:برا چی؟!! آدرینا کتاب رو بغل کرد و با صدای بلندی شروع کرد به ورد خوندن حس کردم باد شدیدی داخل خونه می وزید ولی وقتی به پنجره ها نگاه کردم دیدم بسته بودن نمیدونستم چکار کنم ایلیا که با چشمای گرد شده از ترس به آدرینا نگاه میکرد که دیدم ایلیا شروع کرد به گریه کردن سرش رو انداخت پایین و با ص
"نگاه مکعبی" چیست ؟ 
نگاه مکعبی یا شش جهتی یک اصطلاحه. یعنی آدم هر عملی رو میخواد انجام بده، از چند جهت بهش نگاه کنه. 
ما آدما معمولا از همون یک جهتی که اول به ذهنمون میاد کاری رو انجام میدیم یا نمیدیم. ولی در نگاه مکعبی سعی میکنیم از چند زاویه ی دیگه هم به قضیه نگاه کنیم.
مثلا دوست دارم فلان چیز رو به دوستم بگم.
 نگاه مکعبی میگه:
 اثراتش رو هم بررسی کن. اگه بگی، اثراتش و عواقبشش چیه؟ شاد میکنه یا ناراحت؟ 
یا مثلا رفتار یکی ناراحتم میکنه. تو ذهنم ا
بسم الله
مسواکشو زد
وضوشو گرفت
موهاشو شونه کرد
لباساشو پوشید
جوراباشو پاش کرد
انگشتر و ساعتشو انداخت
کیفش قرمزشم انداخت روی شونه اش
مقنعه یاسی اش رو سرش کرد
چادر گل گلیش رو هم سرش کرد
کتاب دعاشو گرفت دستش
انگار واقعا رفت مهمونی
پخش مستقیم حرم امام رئوف (ع)
از اول تا آخر دعا
تنها جمله ای که بلد بود رو زمزمه کرد:
سبحانک یا لااله الا انت
الغوث الغوث
خلصنا من النار یا رب...

پ.ن:
یا رازق طفل الصغیر
میدونم که این دستای کوچیکی که امسال سال اولی بود که ب
یک فیلم جذاب دیدم که یک سکانسش خیلی خیلی دوست داشتم ینی همون صحنه ایه که حقیقتش رو توی زندگی خودم احتیاج دارم :) اون سکانس جدا کردم فرستادم کانال :) 
همون جایی که دختر بخاطر مرگ برادرش ناراحته و برای این پسره (همکار) درد و دل میکنه فقط واکنشهای مرد جاذاب بود حتی نگاه کردناش!
هووف چی بگم؟ بازم خواستم حرفم بزنم نتونستم :/ حرف زدن سخت شده 
هرجور کلمات کنار هم میچینم بازم حس منو درست نشون نمیده...
در یخچال را باز کرد. نگاهی به داخل آن انداخت، خالی بود. نه گوشت داشتند، نه میوه. بچه ها بهانه می گرفتند. دور تا دور آشپزخانه چرخی زد. داخل ظرف نان خشک مقداری نان پیدا کرد. قابلمه را برداشت. آب داخلش ریخت. روی گاز گذاشت. آب جوشید. زردچوبه، نمک و روغن را به آن اضافه کرد. نان خشک های خرد شده را داخلش ریخت. سینی بزرگی وسط آشپزخانه گذاشت. محتویات قابلمه را داخل سینی برگرداند. ظرف ترشی را آورد. بچه ها و رضا را صدا زد. همه دور سینی نشستند. کنار دست هر کدام ق
موضوع انشا: آسمان شب
تاریک شدن زودتر از حد معمول تو زمستون اخرش کار دستمون میده ، اینو من به دوستم گفتم یکم همدیگرو نگاه کردیم شونه هاش رو بالا انداخت گفت:حالا که چى! ما که هر روز اومدیم و تا اخراى شب موندیم چیزیمون نشد ..
ادامه مطلب
با زحمت خودش رو روی تخت انداخت و با صدای بلند ناله ای کرد و سرش رو توی بالش فشاد داد.نگاهی بین لیوان آب خالی و موهای خیسش رد و بدل کرد. این بار احتمال توبیخ کردنش حتمی بود‌."لعنت"ی به زندگی شخمیش فرستاد و همونطور که سعی میکرد صدای آهنگ رو کم کنه نگاهش به آشفته بازار‌ توی اتاقش انداخت و صدای خرخر مانندی از ته گلوش خارج شد.《گربه ای چیزی هستی؟ فقط خفه شو و بزار فکر کنم》سالی همراه با لگدی که پروند داد زد و اخماش رو توی هم کشید.《بهت که گفتم بشین همی
خیلی سرد بود . با همون سرعتی که خودم رو به دار السلام رسوندم با همون سرعت زدم بیرون . فقط می خواستم خودمو به اولین نقطه ی گرم ممکن برسونم یعنی ماشینم . دستامو به هم گره زده بودم و تند تند قدم بر می داشتم که یه خادم جلومو گرفت . با چوب پرش یه اشاره به دور کرد و گفت : " بفرما چای شفای حضرت " . چی ؟! چای ؟! تا حالا ندیده بودم داخل خودِ حرم چایی بدن ! دیگه چی بهتر از این [لبخند] خلاصه رفتم یه چای گرم تناول کردم و برای گرم شدن لازم نبود راه دوری برم [لبخند]
+ همی
دیروز یه گربه اومد کبوتری که رو زمین نشسته بود رو بخوره من نجاتش دادم ولی کبوتر زخمی شده بود. شب آوردمش خونه گذاشتمش توی حموم زخمشو با بتادین تمیز کردم و پاهاش و سینش که پر ازخون شده بود شستم، براش گندم ریختم و آب گذاشتم ولی گردنش کج شده بود نتونست چیزی بخوره منم اذیتش نکردم و رفتم خوابیدم  صبح که اومدم بهش سر زدم دیدم با همون گردن کج داره منو نگاه میکنه حس کردم بهتر شده راه میرفت ولی آب و دونش دست نخورده مونده بود مجبور شدن نوکشو به زور باز کن
خانوم جوانی بود. کنار دخترش که مشکل جسمی داشت نشسته بود. داشت به دخترک لقمه نون و پنیر می‌داد. دستش رو برد سمت کیفش که احتمالا لقمه‌ی دیگه‌ای بیرون بیاره همون حین خوابش برد. روی شونه‌هاش دوتا بال بزرگ سفید تصور کردم. 
+به آدم‌ها نگاه کنید. زل نزنید. فقط شاهد اون لحظه‌ از اتفاق‌هاشون باشید. کلی یاد می‌گیرید. کلی غصه می‌خورید. کلی شاد می‌شید. کلی حرص می‌خورید. کلی لذت می‌برید از هنر نگاه کردن.. 
میدونی من جمع اضدادم.دیگه این روزا خوب به این نتیجه رسیدم که جمع اضداد رو اصلا از رو من ساختن!
من همون دختر چادر به سری‌ام که در نگاه اول خانوم و مظلوم به نظر میام اما حالا که ترم ۳ هم گذشت می‌تونم ببینم بچه‌های بسیج چقدر ازم شاکین و تو دلشون میگن کاش این دختره‌ی جلف چادری نبود! می‌بینم نگاه بچه مثبتارو وقتی صدای خندم تو دانشکده می‌پیچه. وقتی گرم صحبت با پسری می‌شم و یهو می‌زنم زیر خنده.
اما من مهمه مگه اینا برام؟ من سبک زندگیمو انتخاب کردم
یه روزهایی هست 
وقتی اسمون ابی رو نگاه میکنی همراه با ابرهای سفید و پنبه ای 
دلت میخواد میون این اسمون پرواز کنی و نفس عمیق بکشی 
با یه لبخند بزرگ وجود سرشار از نشاط خودتو نشون بدی
خلاصه دلت میخواد جیغ بزنی، بپری و این شادی رو با عالم و ادم قسمت کنی:)
یه روزهایی هم هست آسمون همون آسمونه
با همون ابرهای پنبه ای کوچولو کوچولو
ولی نه پای پریدن داری
نه پر پرواز
دیگه حتی یدونه تاپ تاپ قلبتم برات میشه یه کار سخت
ولی رفیق 
قسم به همون آسمون
قسم به  قلب
هیچی قشنگ تر از این نیست که تکلیفت معلوم باشه یا آره یا نه هست یا زندگی یا مرگ هست و جز بودن یا نبودن هیچ حالتی نیست. اینکه بین این دوتا باشی و ندونی کدوم مالِ توئه جز زجرآور ترین اتفاقات دنیاست، حتی اگر "نه" مال تو بشه خیلی بهتر از بلاتکلیفی و ندونسته.
انگاری گرد غم رو شهر پاشیدن، رو شهر که چه عرض کنم رو کلِ جهان. حتما تو اینکار خدا هم حکمتی هست، حتما هست. مثل همون دیشب که سرشو انداخت پایین و لبخند زد و گفت درست میشه صبر داشته باش.
بهت ایمان آوردم
چه فراز و نشیبی دارد نگاه‌ها...آن هنگام که به شب نگاه می کنی و جز سیاهی نمی‌بینی...آن هنگام که به آسمان نگاه می کنی و جز قفس نمی‌بینی...آن هنگام که به زندگی نگاه می کنی و جز حسرت نمی‌بینی...آن هنگام که به شعر نگاه می کنی و جز غم نمی‌بینی....آن هنگام که به تاریخ نگاه می کنی و جز خون نمی‌بینی...آن هنگام که به خدا نگاه می کنی و جز شرم نمی‌بینی......چه فراز و نشیبی دارد نگاه‌هاآن هنگام که به قلب‌اش نگاه می کنی و جز نفرت نمی‌بینی...آن هنگام که به چشم‌
علی میگه چقد تو بی معرفتی چرا به من زنگ نمیزنی 
بعد از مدتها بدون اوردن بهونه میگم افسردگی بهم اجازه نمیده علی جان
و علی خوب منو درک میکنه و دیگه ازم ناراحت نیست 
کمی حرف میزنه از پایتخت و بدی هاش میگه از سیگار و مشروب و اعتیادشون میگه از تفریحای به درد نخور میگه از شلوغی و کثیفی میگه و من ته صدای بهونه گیرش دلتنگی این پسر کوچولوی گنده رو حس میکنم
بر خلاف حال و روزم میگم و میخندم و سعی میکنم حداقل اون کمی حالش عوض شه
آخه جگر گوشه ی منه 
ازش نارا
دیشب خوابشو دیدم، اینقدر واقعی که هنوز حسش می کنم. همه جا همراهم بود ولی با هم حرف نمی زدیم... توی یه باغ، و در شرایط مختلف که یادم نیست. ولی یادمه یه جایی توی محوطه ی همون فضایی که توش بودیم توی صف نماز داشت نماز می خوند و پسرم هم توی صف پشتش بود... یه جورایی هم انگار ماموریت تهران بودم ولی یادم نیست فقط همه جا همراهم بود، با همون پیراهن سفیدش که خیلی دوسش داره... دیشب قبل خواب عکسهایی که تهران با هم گرفته بودیم رو نگاه کردم و با اشک و بغض و بیق
دختربا نازبه خداگفت:
چطور زیبا می آفرینی ام و انتظار داری خود را برای همگان نکنم؟
خدا گفت:زیبای من!تو را فقط برای خودم آفریدم
دخترک،پشت چشمی نازک کرد و گفت:خدا که بخل نمی ورزد،بگذار آزاد باشم
*خدا چادر را به دخترک هدیه داد*
دخترک با بغض گفت:با این؟اینطور که محدودترم.اصلا می خواهی زندانی ام کنی؟یعنی اسیر این چادر مشکی شوم ؟؟؟؟
خدا قاطع جواب داد:بدون چادر،اسیر نگاه های آلوده خواهی شد...هر چیز قیمتی را که در دسترس همه نمی گذارند.تو جواهری
دخترک ب
سلام.
امروز میخوام چندتا از لذتهام را تووبلاگم بنویس فقط چندتاشا
شاید بااین کاربتونم به لذتهای زندگیت اضافه کنم
البته ازسعی میکنم هرهفته تعدادبهش اضافه کنم البته اون لذتهایی که قابله نوشتن باشه
نگاه کردن به بچه هام وقتی به خواب عمیق فرورفتن
نگاه به چشمها ودستهای همسرم
نگاه به عکسهای یادگاری 
نگاه به تلاش وپشتکار مورچه ها
نگاه به دریا
نگاه به ماه روزاولش وچهاردهم
نگاه به طلوع وغروب خورشید
نگاه به دریا 
نگاه به حرم ایمه
وخیلی نگاههای دیگه.
با پدرم رفتم سیرک، توی صف خرید بلیط؛ یک زن و شوهر با 4تا بچشون جلوی ما بودند.وقتی به باجه رسیدند و متصدی باجه، قیمت بلیط ها رو بهشون اعلام کرد، ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت،معلوم بود که پول کافی ندارد و نمیدانست چه بکند...!
ناگهان پدرم دست در جیبش کرد و یک اسکناس صد دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت،سپس خم شد و پول را از زمین برداشت و به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا،این پول از جیب شما افتاده!
مرد که متوجه موضوع شده ب
دیشب هیوا از خودش خسته شد. نشست با خودش صحبت کرد!گفت ببین هیوا تکلیف من رو روشن کن !ایا هدف داری !ایا وجودت تمناش رو میکنه؟! نمیگم حتما داشته باش! فقط تکلیف من رو روشن کن!میخوای یا نه ؟!حاضری تلاش کنی یا نه؟!
هیوا سکوت کرد.جوابی نداد. چون خودشم نمی دونست!
اما دیگه نمیتونست توی بلا تکلیفی باقی بمونه! با خودش یه قرار گذاشت. گفت ببین هیوا میخوایم بفهمیم با خودت چند چندی ؟! امشب سعی کن این کتاب رو کامل یه دورهمراه جزوش بخونی ! خیلیه میدونم ! هفت هشت ساعت
 
حدود ده سال پیش وقتی خواهرم دوازده سالش بود و کانون میرفت روزهای زوج کنار کتابهایی که برای خودش می آورد حتما یکیش مال من بود یه رمان نوجوان که خوراکم بود نوجوون نبودم اما شدیدن عاشقش بودم :)) الانم نوجوون نیستم اصلا اما هنوزم برام جذابه و همین باعث شده بازم به یکی بسپارم بره کانون و برام کتاب بیاره :)
یه توصیه از من : به سنتون نگاه نکنید فقط کتاب نوجوان بخونید :))
این کتاب رو برای سومین بار دارم میخونم و هر بار بیشتر دوسش دارم ...
 
از همون صفحه ه
بسم الله الرحمن الرحیم
(شهید ابراهیم هادی)
یکی از هم محله ای های شهید هادی تعریف میکرد:
ابراهیم مجروح شده بود. دیدم در کوچه با عصای زیر بغل راه میرود. چند دفعه ای به آسمان نگاه کرد و سرش را پایین انداخت. رفتم جلو و پرسیدم:(آقا اِبرام چی شده؟؟)
اولش جوابم را نمیداد ولی بعدش گفت
ادامه مطلب
دیشب یکی از بدترین شبهای زندگی ام بود.
 
به شدت ترش کرده بودم و لفمه عصبی رو دوباره میتونستم حس کنم و بد تر از اون که سرما حورده بودم و همون ناحیه که لقمه عصبی در ریه ام تشکیل شده بود دقیقا در مسیر ورود و خروج هوا هم عفونت کرده بود و یکم راه هوایی رو تنگ کرده بود و همین موقع خواب به شدت اذیتم میکرد.
 
یاد شبهای سال پیش میفتادم که همین حس رو  داشتم البته سرماخورده نبودم ولی این لفمه عصبی بدجوری اذیتم کرده بود.
 
دقیقا از روز جمعه شروع شد همون روزی ک
تاریخ عقد گذاشتیم بعد ماه محرم و صفر ,مبحث مهریه که رسید بابام گفت دختر خودتونه,جو سنگین شد و نه پدر مادر من و نه پدر مادر هیراد نظری نمیدادن ,که اخرش انقدر تعارف کردن که شد  یه خونه با ۷۷ تا سکه تمام
تاریخ عقد واسه بعد محرم و صفر تعیین کردن که روزش بستگی به مرخصی های هیراد داره ,مادر هیراد هم بلند شد صورتم بوسید و گردنبند طلا سفید انداخت گردنم و هیراد هم انگشتری که اورده بودن  دستم کرد:))))))) منم رفتم و چای اوردم  هیراد وقتی برمیداشت گفت خوشمزه
دانلود کتاب ردیع قاطع 
در طول تاریخ مقاماتی که از جانب خداوند متعال بر بندگان خاصّش اعطا می شد مورد حرص و طمع مدعیان کذب و دروغگویان طمّاع بوده است و همیشه بودند کسانی که چشم بر درجات الهی داشته و در پی ابراز ادعاهای همگن اولیاء الله در طول تاریخ بودند.
وقتی نبی اکرم حضرت محمد مصطفی(صلی الله علیه و آله وسلم) به نبوت رسیدند بعد از مدتی افرادی همانند اسود العنسی و مسیلمة کذاب و طلیحة کذاب و سجّاح که بعضا از اصحاب نبی اکرم بودند نیز ادعاهای مغای
شب بود و تو جاده بودیم. من و مامان بابا و فائزه. آسمون صاف بود و پر از ستاره.پُر، اَز، سِتارِه! یادم میاد اول با باز کردن پنجره شروع شد و چون شب بود و تاریک و جاده خلوت بود روسری هامون درآوردیم. بعد فائزه سرشو از پنجره برد بیرون و دور دورا رو نگاه میکرد. باد میپیچید توی موهاش.
یادم نمیاد دقیقا چ جوری ب این ایده رسیدیم ولی اون گولی بالای در ماشین رو گرفتم و بابا تند میرفت و من تا کمر از پنجره بیرون رفته بودم و سرم رو به آسمون بود. میتونستم فشار باد ر
دیشبش داشتیم فکر میکردیم که فردا کجا بریم باهم.
فرداش داشتیم از جلوی آکادمی هنر ولیعصر رد میشدیم، یه نگاه انداختم گفتم عه اونموقع که داشتیم دنبال مکان میگشتیم هی اینجا میومد تو ذهنم.
دستش رو انداخت دور گردنم سرش رو آورد پایین کنار گوشم گفت: باشه عزیزم ولی از این به بعد انقدر بلند نگو دنبال مکان میگشتیم.
همه چیز‌ از جایی شروع میشه که یه سرداری که چه غلط و چه درست با تمام وجودش به کاری که میکنه معتقده و حداقلش برخلاف ما فقط حرف نمیزنه و عمل میکنه ترور میشه. واکنش‌ها متفاوته، بعضیا ناراحت میشن، بعضیا میگن هااای، دم ترامپ گرم و بقیه واکنش‌ها... اما بیاین یکم از بالاتر نگاه کنیم. شمایی که میخونید این متنو هم احتمالا جزو یکی از همین دو گروهی یا هر چیز دیگه ای، اما بیا به هیچکس و با هیچ عقیده ای توهین نکنیم. شاید بگی اینم که شد همون حرف کلیشه‌ای؟ آر
یار نبودیمن فقط به حرف ها و خواسته های سال پیشت عمل کردم و برگشتمجز این بود؟من فهمیدم که باید یار باشمو برای یار بودن چکار کنمتو یار بودی؟حتیاجازه ندادی یه مدت فکر کنم، از دوریم ناراحتیو خدا میبینهو خدا مقدر میکنهو خدا حواسش هستهمون خدایی که تو هم بهش پناه میبریهمون خدایی که وقتی بخوای با یه نفر دیگه ازدواج کنی، ازش کمک میگیریهمون خدامیبینه . . .و من در همه حال سعی میکنمشاکر خدا باشم ...
سال گذشته همین آذر خودمون وسطاش جایی بودم که احساس تنهایی میکردم حکایت همون در میان جمع و تنها بودنه!
خلاصه که از شدت تنهایی رو به فرار کردن میرفتم که !گوشی و درآوردم و یادداشت و باز کردم و نوشتم همونجا میون همون آدما هر چی که میحواستم اون لحظه باشه و نبود!
امسال طرفای شهریور ومهر وقت گوشی تکونی ی نگاه بهش انداختم و یه لبخند مسخره و پاکش کردم.!
خنده ام گرفته بود از حس و حال و عکس العمل آن موقع..
امسال ولی فرق داشت همه چی فرق داشت  انگاری تمام چیز
گاهی وقتا احساسات انقدر ضد و نقیض میشن که نمی دونم باید کدوم رو به عنوان اصلی انتخاب کنم. اینجور مواقع وقتی خونواده م چند نفری بهم هجوم میارن و می خوان یه تصمیم قاطع بگیرم واقعن دلم می خواد تکه تکه شون کنم. من از کجا بدونم زندگی توی یه شهر دیگه رو دوست دارم یا نه؟
بدم میاد که تو همین موقعیت هزارتا احتمال مزخرف ریخته میشه وسط که نمی دونی واسه کدوم زار بزنی. حتی نوشتن مزایا و ضررها هم فایده ای نداره وقتی نمی دونی کدوم واست مهم تره. انتخاب کردن و تص
معرفی کتاب
 
در واقع این کتاب روایت عاشقانه ۵ سال زندگی مشترک با شهید محمدخانی است.
جالب است بدانید که خود شهید محمدخانی پیش از شهادتش به همسرش گفته بوده «وقتی شهید شدم خاطراتم را در قالب «نیمه پنهان ماه» انتشارات روایت فتح چاپ کن» و به همین خاطر روی بعضی خاطرات تاکید داشته که همسرش تعریف کند و بعضی را نه.
گزیده کتاب
«از تیپش خوشم نمی آمد. دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود. شلوار شش جیب پلنگی گشاد می پوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دک
این گوشه از سالن مطالعه که من میشینم، ظاهرا کارهایی جز مطالعه هم درش انجام میشه!!
مثلا چن شب پیش دوستان برای آماده شدن جلسه دفاع اومدن و دوست عزیز مدافع خودشون رو پیراستن. تو همون گوشه.
یکی میاد و فقط با گوشیش ور میره...تو همون گوشه.
اصلا یکی میاد و میگیره اینجا میخوابه ...اونم تو همون گوشه.
.
.
.
الان تو همون گوشه  دو نفر چنان دارن با هم حرف میزنن که احساس میکنی اینا از تو شکم مادر همدیگر رو میشناختن...چ چیز عجیبیه این دوستای خوابگاهی ...عجیب ترش اونج
به استناد سایت آیین دادرسی دینا از جمله آثار قسم قاطع دعوا می توان به مواردی اشاره کرد که عبارتند از : 1) این نوع سوگند سبب خاتمه بخشی به دعوا و پایان یافتن آن می گردد ؛ 2 ) پس از اتیان سوگند بتی ، دیگر دلایل منافی با سوگند مطرح شده مورد پذیرش قرار نخواهد گرفت ؛ 3 ) در صورت اثبات دروغ بودن سوگند ، آن سوگند ارزش و اعتباری در دادگاه نخواهد داشت و در صورتی که حکمی با استناد به آن صادر شده باشد ، قابل اعتراض خواهد بود . برای دریافت اطلاعات بیشتر در مورد
دختربا نازبه خداگفت:
چطور زیبا می آفرینی ام و انتظار داری خود را برای همگان نکنم؟
خدا گفت:زیبای من!تو را فقط برای خودم آفریدم
دخترک،پشت چشمی نازک کرد و گفت:خدا که بخل نمی ورزد،بگذار آزاد باشم
*خدا چادر را به دخترک هدیه داد*
دخترک با بغض گفت:با این؟اینطور که محدودترم.اصلا می خواهی زندانی ام کنی؟یعنی اسیر این چادر مشکی شوم ؟؟؟؟
خدا قاطع جواب داد:بدون چادر،اسیر نگاه های آلوده خواهی شد...هر چیز قیمتی را که در دسترس همه نمی گذارند.تو جواهری
دخترک ب
یه‌جوری دیر به دیر میام که وقتی کلیک می‌کنم گرد و غبار بلند میشه...
چقدر گم شدم توی زندگی... چقدر تصورم از چنین، دور بود ولی به سرم اومد.
می‌خوام از خودم یه برنده قلمداد کنم ولی نمی‌دونم چرا نمی‌تونم یا اینکه چرا مصادیق برنده‌شدنم رو فراموش کردم.
خیلی گنگ می‌نویسم و خودم می‌دونم.
من همون نوزادم...
همون نوزاد!
پسر بچه ها وقتی هم تخس باشند هم تنبل ، ملغمه ای می شوند غیر قابل توصیف . یکی شان دو سه روز پیش جلوی 20 بچه ی دیگر به من با صدای بلند گفت : بی تربیت ! خیلی هم قاطع گفت . به نحوی که خنده ام گرفته بود و مجبور بودم برای حفظ وجهه ی معلم و شاگردی مان خوددار باشم . من فقط آهسته به او گفتم: عزیزم ! کمی واضح تر و خوش خط تر بنویس و بعد او بلادرنگ وسط جمع با صدای بلند به من گفت : بی تربیت ! از خدا که پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد که این «بی تربیت» را فقط پدرم به من ز
راستش رو بخوای فکر میکردم هیچوقت به عکساش نگاه نمیکنم چون من آدم نگاه کردن به عکسا نیستم و هیچوقت هم جز نگاه گذرا به عکسایی که قبلا ازش داشتم بهشون نگاه نمیکردم...ولی حالا که خیلی شده روزی چند بار و هر بار چند دقیقه بهشون نگاه میکنم یه هععییی میگم؛)
دختربا ناز به خداگفت:
چطور زیبا می آفرینی ام و انتظار داری خود را برای همگان نکنم؟
خدا گفت:زیبای من!تو را فقط برای خودم آفریدم
دخترک،پشت چشمی نازک کرد و گفت:خدا که بخل نمی ورزد،بگذار آزاد باشم
*خدا چادر را به دخترک هدیه داد*
دخترک با بغض گفت:با این؟اینطور که محدودترم.اصلا می خواهی زندانی ام کنی؟یعنی اسیر این چادر مشکی شوم ؟؟؟؟
خدا قاطع جواب داد:بدون چادر،اسیر نگاه های آلوده خواهی شد...هر چیز قیمتی را که در دسترس همه نمی گذارند.تو جواهری
دخترک ب
آماده میشم بخوابم، عینکم رو از روی چشمام برمیدارم، با دوتا دست چشمامو نوازش میکنم. نگاه میکنم به عینکی که میزارم داخل قاب، لبخند میزنم، بعضی وقتها همین عینک وجه تمایز من با بقیه بوده؛ آهان همون دختر عینکی رو میگی؟! همیشه یه نشونه هایی هست برا تفکیک آدما از هم. قد، رنگ چشم، رشته تحصیلی، شغل و موقعیت اجتماعی و هزارتا مشخصه دیگه. از یه جایی به بعد همه چیز تغییر میکنه، اینکه همون دختر عینکی، اون دختر چشم رنگی، بابا اون دختر قدبلنده یا دختری که ک
رفته بود تا دم در و برگشته بود. انگار که می‌دانست یا حس کرده بود که اگر برود خرید، نمی‌تواند دست‌پر برگردد. نشست پشت در. نگاه به ساعت روی دیوار هال کرد. تا افطار چیزی نمانده بود. بلند شد تا در را باز کند. صدای زنگ بلند شد. کسی پشت در بود. در را باز کرد. همسایه چند خانه آن‌طرفشان بود. یک‌کاسه آش نذری داد دستش. در را بست. باز نشست روی زمین. نگاه به ساعت کرد. بلند شد. سفره را پهن کرد. کاسه‌ی آش را گذاشت وسط سفره. خانه داشت تاریک می‌شد. برق به تکرار هرر
دختربا ناز به خداگفت:
چطور زیبا می آفرینی ام و انتظار داری خود را برای همگان نمایان نکنم؟
خدا گفت:زیبای من!تو را فقط برای خودم آفریدم
دخترک،پشت چشمی نازک کرد و گفت:خدا که بخل نمی ورزد،بگذار آزاد باشم
*خدا چادر را به دخترک هدیه داد*
دخترک با بغض گفت:با این؟اینطور که محدودترم.اصلا می خواهی زندانی ام کنی؟یعنی اسیر این چادر مشکی شوم ؟؟؟؟
خدا قاطع جواب داد:بدون چادر،اسیر نگاه های آلوده خواهی شد...هر چیز قیمتی را که در دسترس همه نمی گذارند.تو جواهری
تو تلگرام یه کانالی دیده بودم که محتواش اعلام روزای هفته بود:
امروز چهارشنبه س. 
امروز پنجشنبه س. 
اونموقع مثل خیلی ها گفتم چه مسخره خب، ولی ته ذهنم یه چیزی بهم میگفت نه یه چیزی داره توش، 
امروز که تمام روز منتظر ساعت چهار بودم تا برم کلاس فلسفه و از دست درسا خلاص کنم خودمو(چه خلاصی ای، ملت میرن یه بغلی، یه قدمی، یه سلامی، یه علیکی، منم منتظرم از چاه دربیام برم تو اقیانوس)، وقتی رسیدم اونجا منشی یه نگاه عجیبی بهم انداخت و مجبور شدم خودمو معرفی
 
می دونید که چقدر شیفته ی فلسفی کردن اتفاقات امداشتم یه تحلیل می خوندم از اوضاع بورس و عجیب منو یاد جایگاه آدم ها انداخت.خلاصشو بخوام بگم می گفت گاها اتفاقات کوتاه مدت ممکنه از روی احساسات کمی بهت سود برسونن ، اما گذر زمان همه چیز رو مشخص می کنهتحلیل طولانی و عمیقی بود.یاد تمام کسایی افتادم که تنها هنرشون ازدواج کردن بوده و به واسطه ی همون صدها هزار فالوور دارن (منظورم رو می دونید)تو دلم گفتم زمان همه چیز رو مشخص می کنهدیر یا زود آدم ها می فهم
درست همون وقتی که فکر می‌کنی اوضاع از این بدتر نمیشه، یه اتفاق دیگه میفته و بهت ثابت میشه که اوضاع همیشه در حال بدتر شدنه و نباید سعی کنی آینده رو پیش بینی کنی‌. و درست همون لحظه ای که کم میاری، همون لحظه ای که میگی بسه، و همه چی رو رها می‌کنی، اونجا آغاز نابودی تو میشه ؛ بعدها هرچقدر حسرت بخوری که ای کاش تسلیم نمیشدم، بازم فایده ای نداره.
درست همون وقتی که فکر می‌کنی اوضاع از این بدتر نمیشه، یه اتفاق دیگه میفته و بهت ثابت میشه که اوضاع همیشه در حال بدتر شدنه و نباید سعی کنی آینده رو پیش بینی کنی‌. و درست همون لحظه ای که کم میاری، همون لحظه ای که میگی بسه، و همه چی رو رها می‌کنی، اونجا آغاز نابودی تو میشه ؛ بعدها هرچقدر حسرت بخوری که ای کاش تسلیم نمیشدم، بازم فایده ای نداره.
اشتباهی که من میکنم اینه که فکر میکنم به اندازه‌ای که من به بقیه اهمیت میدم,بقیه هم همون اندازه به من اهمیت میدند,همون قدر که من به فکرشونم اونها هم به فکر من اند,همون میزان که من نگرانشونم,دلتنگشونم و ... در حالی که اینطور نیست,اصلا اینطور نیست.من برای بقیه هیچ اهمیتی ندارم.
خدا درحالی که غمگین و بغض الود به عکس هایی که از زمین مخابره شده بود نگاه میکرد به جبرئیل گفت :
چطور‌همچین موجودی رو خلق کردم و بخاطرش فرشته ای رو از درگاهم روندم که هفت هزار سال عبادتم کرده بود
به عکس های کودکان غرق در خون نگاه کرد و گفت چطور کائنات رو وادار کنم بهشون رحم کنن وقتی خودشون به خودشون رحم نمیکنن؟ نگاهی به جبرئل انداخت و دید درگیر دستگاه مخابره عکس های زمینه با خودش گفت
جبرئیل نمیفهمه
نمیفهمه چقدر عاشق موجودی باشی و اون اینقدر
فیلم Groundhog Day یا روز موش‌خرما، داستان یه خبرنگاره که برای تهیه‌ی یه گزارش به یه شهر دورافتاده می‌ره که از همون اول ازش بیزاره.
سروته کار رو هم می‌آره و فرداش میخواد برگرده به شهرش که متوجه میشه صبح، دوباره توی دیروز بیدار شده. روز بعد و روز بعدش و روزهای دِگر هم! گیر افتاده توی روز اول. هر روز همون اتفاق‌ها. همون گزارش. همون حرف‌ها. اول فکر می‌کنه شوخیه. بعد شوکه میشه. بعد وحشت می‌کنه. بعد سوگواری می‌کنه. حتی خودش رو می‌کشه. اما هربار دوبار
همسایه خانه رو به رویی بادبادک هوا کرده البته موفق آمیز نبود فقط لحظه‌ای بالا آمد و سقوط کرد احتمالا کیس مناسبی است برای اینکه ایمان بیاوریم دنیا هنوز قشنگیاشو داره. البته جدی داره چند روز پیش گربه سفید خاکستری که فسمت خاکستریش راه‌راهه و نمیدونم اسمش چیه اومد پشت پنجره یه کم بم نگاه کرد و رفت. دقیقا جایی که سال پیش یا شایدم دوسال پیش بچه گربه ای جا مانده بود، تراژدی عظیمی بود اگر دقت میکردی بچه گربه‌ای تنها بی کس کنار خواهر مرده اش رها شده
وقتی که دستهای دخترک را گرفت اندامش را به لرزه واداشت. لحظه ای با دودلی سرش را بالا گرفت و به او خیره شد. و آنطور خیره خیره نگاه کردن، با آن چشمهای درشت و اشک آلود. اما دوباره سرش را پایین انداخت.
پسرک میخواست رگهای دختر را به دندان بکشد و خون درونش را مزه کند. میخواست تمام استخوان های دخترک را در آغوشش خرد کند. 
بعد هم دخترک همانطور که سرش را پایین گرفته بود گفت: خداروشکر که مسواک میزنه. حداقل دندون هاش سالمه...
باید باشی تا ببینمت. ضرورتی بیش‌تر از این نیست.
آدمی نیست که فراموش
می‌کند؛ قاطع‌بودن حضور واقعیت است که قطع می کند بودن را. بودن، خود به تمامی ناقص است. بودنِ مدام و مکرر است که هست. همه چیزی در
بود مستمر خود، هست؛ عکس‌ها بسیارند که اگر خاطره‌ای با آنها نباشد، گم می‌شوند. حضوردائم
کلمات، کلمه می‌آورد، فکر می‌آورد. وقتی کم می‌خوانیم و کم مشاهده می‌کنیم و به کلمه
نمی‌گذارنیم ذهنمان را، فکر از تب‌و‌تاب می‌افتد. این‌همه جنگ‌وجدل بر سر
جدا از بحث طنز این عکس که هر وقت میبینمش از شدت خنده علائم حیاتیم از بین میره، این عکس در بر گیرنده ی نکته ی تلخی هم هست. این که هر وقت میبینمش یاد بسیاری از آدم ها و به خصوص  مسئولین در کشور خودمون می افتم که وقتی کشور داره در آتش وضعیت بد میسوزه، خودشونو به نادانی میزنن و مثل عکس با گفتن (همه چیز عالیه) و (همه چیز درست میشه) به مردم؛ خودشونو از زیر فشار خارج میکنن. ولی چه کاریه. شما فعلا برای این که لذت ببرید به همون وجه طنز عکس نگاه کنید.به خصوص ه
نمیشد وقتی 5 صبح خوابیدم با دیروزی شلوغ...از خودم انتظار زود بیدار شدن داشته باشم...دیر بیدار شدم اما...
هواپیمایی کارمو تلفنی راه انداخت و نجاتم داد...
دکتر کارمو رو تلفنی راه انداخت و نوبتمو جابجا کرد...
خانواده بعد از چندین هفته زنگ زدن و رخ نمودن فاینلی...
تو اون سایته یه کامنت گذاشتم بعد ازینکه تلفنشون رو هی جواب ندادن...
با دوستم تلفنی حرف زدم...
با هم ازمایشگاهی هندیم گپی زدم بعد از هفته ها...
و حالا فقط منتظر افطارم و چای و خرما...
برای امروزم هم
 
 
 
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه  سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند
سیر که شدم، از پنجره بیرونو نگاه کردم
مثل همین ساعتای همون روزا  کامیون شهرداری اومد، آشغالا رو جمع کردن و رفتن
اما این‌بار نترسیدم
عصبی هم نبودم
تو اتاق‌ هم بودم
گوشیم هم تو شارژ
پنیر هم مال خودم
 
یه احمق خودهمه‌چیزدان‌دان
اولین کتابی بود از نسیم مرعشی می‌خوندم. دوسش داشتم ولی خیلی غم بزرگی داشت. غمی که خیلی ملموس بود. فصل اولو که خوندم دلم همه‌ش میخواست نصفه رهاش کنم. نمیخواستم بپذیرم ( حتی توی یه داستان ) یه نفر بذاره و بره. برای همیشه. اونم کی؟ میثاقی که لیلی از دهنش نمی‌افتاد. 
ولی فصلای بعدی که زاویه‌ی داستان تغییر کرد بهتر شد. تونستم ادامه بدم. داستان از نگاه سه زن نوشته میشه. لیلا، که میثاق اونو گذاشته و رفته. شبانه و روجا که دوست‌های صمیمی لیلا هستند و هر
سلام....
دوستان گل گلاب !
خب...
گرچه هنوز سه تا امتحان ترم دیگه هم داریم ولی سختاش تموم شد...
 
کلا خیلی اتفاقا افتاد که مهم ترینش همون شهادت سردار بود...
 
تسلیت...
 
از اون که بگذریم این چند وقته عجیب به شهیدا علاقمند شدم...  نمی دونم چرا... شاید اینم مثل بقیه حس هام زود گذر باشه ولی تا هست فقط می تونم بگم حس عجیب و قشنگیه...
 
گاهی اوقات از خدا می خوام بمیرم ولی وقتی به اعمالم نگاه می کنم با خودم می گم " تو خجالت نمی کشی با این وضع افتضاحت؟ "
 
این چند وقته
در یکی از قصه های خودم، زنی را شناختم که هیچ وقت دوست نداشت منطقی فکر کند. چون از اینکه معشوقش با آن صدای ملایم بعد از هربحث و ابری شدن آسمانی میگفت داری اشتباه می کنی خوشش می آمد. یکی از روزهایی که عشق در متوسط ترین درجه ممکن در کل روز لم داده بود، او از گل فروشی آن ور خیابان که تابلوی ال ای دی داشت دسته گلی خرید. بعد به این فکر کرد که چرا هیچ وقت قرار نیست در پیچیدگی این دنیا، علتی را درست همانطور که هست درک کند. اینکه مجبور بود فقط از معلول ها اث
قاطی این آهنگ بی‌کلام‌ها معلوم نیست کجا می‌ری.
یکم شبیه همون سیاهی شبه. که خیره می‌شی به تاریکی و گم می‌شی یهو اون‌جا.
۰۲:۵۷. خیلی وقت بود دستم رو موقع نوشتن این قد خودکاری نکرده بودم. چی کار می‌کردم قدیما پر خودکار بود همه‌ش دستم؟ تا آرنج. البته تا آرنج‌ش مال پارسال بود بیش‌تر. که خودکاره رو می‌ذاشتم رو میز و هی سرش می‌خورد به دستم. عه راستی خودکارم تموم شده و این خودکاری که با خودم بردم سر امتحان خوب نبود اصلا. نقش خودکار ... نه واقعا بیه
چند روز پیش یکی از بچه هایی که توی فنی حرفه ای تازه باهاش آشنا شدم میگفت داره میخونه برای آزمون کانون وکلا یهو از من پرسید تو برای ارشد نمیخونی و من یک " نه " قاطع بهش گفتم! تعجب کرد که چقدر قاطع و مصمم گفتم نه و لااقل میدونم تکلیفمو توی این زمینه!امروز رفتم سرچ کردم یه تست شغل براساس شخصیت پیدا کردم و انجامش دادم و گفت تیپ شخصیتی من ENTJ هستش و خب به تبع یه سری شغل ها رو هم گفت. 
چند روز پیش هم با فرفری صحبت میکردم و در مورد اینکه چرا زودتر نرفته حقو
خسته ام
همجواری ای که آرامش تولید نکنه به هیچ کار نمیاد.
دارم فکر میکنم به بعدش و می بینم تحمل دلتنگی خیلی هم کار سختی نیست.
چرا به غرورم احترام نمیگذارم بگم سفرت سلامت؟
از انعطاف پذیری های بیجای خودم متنفرم؛ از اینکه جایی که باید قاطع باشم؛ کوتاه میام.
در این پست حکایت دیوار ساختن شیخ بهایی و ایرادی که پیرزن بر او می گیرد را خواهید خواند.
 
حکایت شده که روزی شیخ بهایی مشغول ساختن دیوار یک مسجد بود یه روز که بالـای دیوار داشت خشتها رو روی هم قرار میداد پیرزنی که از اونجا میگذشت خطاب به او گفت: ننه جون این دیواری که ساختی کجه!شیخ از بالـای دیوار پایین اومد و نگاه دقیقی به دیوار انداخت و گفت: حق با شماست مادر چه خوب شد که بهم گفتی همین الان درستش میکنم. این رو گفت و دوتا مشت محکم به دیوار کوبید و د
دقیقا همونطوری که به زندگی نگاه میکنم دارم به همون سبک هم درس میخونم ینی هرچی نگاه میکنم میبینم هیچ چیزی مهم نیست :/ هی زل میزنم به کتاب بلکه یک چیز مهم پیدا کنم خط بکشم یا باز نویسی کنم ولی هیچی نیست :| 
با خودم حرف میزنم میگم دقت کن . به خودت بیا -_- مگه میشه چیزی نداشته باشه پس چیو میخواد امتحان بگیره؟ ولی هیچ جوابی ندارم
خدا به خیر کنه امتحانو... داشتم ناهار درست میکردم (کشک و بادمجان) مراحل پخت یادم رف همش باهم ریختم :( خدا کنه خراب نشه مامان از س
عنوانم شبیه اسم و فامیل یه شخص خاص شد :) تمام دیشب رو نتونستم بخوابم و نزدیک صبح متوجه اومدن مادری شدم، سریع گرفت خوابید ولی من نتونستم بخوابم. ساعت ده، یکساعتی بود که خواب عمیق و در واقع بیهوشی یک موجود خسته رو تجربه می کردم که خواهری زنگ زد، می خواستند ناهار رو در جوار طبیعت بخورند که با جواب نه قاطع من و مادرم روبه رو شدند... جالب اینکه زیاد خوش نگذشته و شاهد صحنه های عالی ای نبودند، اینست قدرت حضور کوآلا :)
مادری دوباره خوابید و من با یک پیامک
بسم رب الشهدا .
#قسمت_ششم
.
رفتم داخل
کلی میز برای ثبت نام بود و هر کس یه کاری می کرد
رفتم جلوی یکیشون
مسئول ثبت نام یه خانم چادری بود 
چادرش تا چشماش تو صورتش بود و یکم بداخلاق بود 
منو دید گفت اشتباه اومدی دانشکده رو
_مگه ثبت نام علوم قران دو اینجا نباید انجام بدم
چشماش گرد شد
_مطمئنی
_بله
با یه تعجب خاصی مدارکم رو گرفت و نگاه کرد
و یه نگاه به ظاهرم انداخت
شروع کرد به وارد کردن مشخصات و کلی فرم داد تا پر کنم
همه زیر چشمی نگام می کردند 
دستم را برد
الان دلم میخواد سرمو از پنجره ببرم بیرون و فقط فوش بدم ...
.
.
.
خب الان نظرتون برای رهایی از این خاموشی وسط اتوبان چیه ؟
چقد من احمقم :)
یه جایی که سال تا ماه کسی بهس سر نمیزنه دارم سوالِ فوری فوتی میپرسم ! به این میگن عدم تشخیص وسیله ارتباط جمعی ! همون بحث احمقانه ای که کلی با دهقان کردم و اخرم منو انداخت :)
کلا به نظرم ادم باید یه طوری رفتار کنه که کمتر تو چشم باشه چه تو فک و فامیل و خانواده چه بین دوست و آشنا چه بین غریبه ها ... کلا یه حالت کم پیدایی :)
یه روز یه دانشمند یه آزمایش جالب انجام داد...
اون یه اکواریم شیشه ای ساخت و اونو با یه دیوار شیشه ای دو قسمت کرد. تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگه بود.
ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی داد...
او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله می کرد، اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقش جدا می کرد.

اد
بچگیام آروم و گوشه گیر بودم، جایی میرفتم مهمونی ساکت یه گوشه می‌نشستم وبه بازی کردن بقیه نگاه میکردم و منتظر بودم یکی از بچه ها بگه که باهاشون بازی کنم یا اینکه مامانم اجازه بده تا برم و باهاشون بازی کنم ، اما بیشتر وقتا این اتفاق نمی افتاد و بچه و مامانم اینقد سرگرم صحبت و بازی بودن که من رو یادشون میرفت. این بود که همیشه تو حسرت اون لحظه بودم حتی اگه جایی دیگه هم بازی می‌کردم بازم فکرم تو موقعیت قبلی بود و حسرت میخوردم. الان که بزرگ شدم هم ه
 دوست های خوبمون رو نگه داریم❤ همون هایی که میان از پشت سر میدون سمتت . دست میذارن رو چشم هات. میگن من کی ام. همون عینکی های مو فرفری جذابی که بوی قهوه ی سوخته میدن .
حتی غم پشت خنده هات رو هم میفهمن
..دنیا خیلی از این آدم ها می خواد تا جنگ ها تموم بشه .
تا توی پاییز صدای خش خش برگ بشه پناهگاه ..
 
 
همه‌ی حرف های قشنگی که می‌زنم برای من دو بعد داره‌. یه بُعدِ قشنگ داره. چون اون حس برای من قشنگه. ابرازش هم. یه بُعد زشت هم داره. منو یاد موقعیت خودم و عین می‌ندازه. ولی برعکس. و خیلی زشته اونجا‌. وقتی به این که ممکنه ه در اون رابطه در موقعیت من در اینکه رابطه باشه و همون شکلی نگاه کنه دلم میخواد هیچ حرف قشنگی نزنم. رها کنم برم. خاک کنم. یا اصلا هیچ بشه ناگاه. ولی یه حسی بهم میگه فرق داره.
+ میتونم یه روز یکی دیگه رو واقعا دوست بدارم؟
++ کاش در گذشته
جات اینجا خیلی خالیه ...
کاش منم اینطور بشم که شما بهم بگی:
خواهر من! دختر من! جای تو هم اینجا وسط بهشت، کنار سید الشهدا خیلی خالیه....
با همون لحن و همون صدا و همون لهجه ....
و  بیای دنبال من، خواهری که جانانه، براش جان دادی، جانم به فدای شرافتت
یادم میاد همیشه میگفتی رفیق شهیدی برای خودتون انتخاب کنید
چه میدانستم امروزی میاد و خودت میشی رفیق شهیدم....
از:
ب.ک.ف.ا.ش.ع.ش.ف
به:
س.ش.ح.ق.س
 
اگر خدا بخواهد....و من شوق و  امید و تمنا دارم که خدا بخواهد....
روزانه:ظرفیت محدودی داره و هیچ گونه هزینه ای نداره،فقط هزینه اندکی برای خوابگاه داره
شبانه:همون دانشگاه روزانس و با همون بچه های روزانه درس میخونی  وکلاس داری فقط تفاوتش تو اینه که هزینه بسیار کمی در حد ترمی یک یا دو میلیون تومان پرداخت میکنی،بیشتر رشته های ریاضی و انسانی شبانه دارن و رشته تجربی چون شهریش خیلی گرونه شبانه نداره
مازاد:همون دانشگاه روزانس و با همون بچه های روزانه کلاس میری اما تفاوتش تو اینه که هر ترم حدود سه تا پنج میلیون ش
به نام خدا
ساعت که از 2 بامداد گذشت  و این دل ملولم آرام نشد
با وجود اینکه چند دقیقه قبل با دوستانم بودم ولی اصلا دلم وا نشد
عصری رفته بودم خرید ، خریدِ سبزی . تو راه با خدایِ خودم درد و دل میکردم و یه چیزی میخواستمیعنی چندین وقت میشه که میخوام ولی تا حالا قسمت نشدهتا رسیده به مغازه سبزی فروش ، یه نگاه به سبزی ها انداخت و گفت : نه سبزی هام خوب نیستن ، به تو نمیدم .یه نگاه بهش انداختم . 
پرسید ناراحت شدی که ندادم؟گفتم نه ، تو دیدی سبزی ها خوب نیستن و
یکی در باغ خود رفت، دزدی را پشتواره‌ی پیاز در بسته دید.
گفت: در این باغ چه‌کار داری؟
گفت: بر راه می گذشتم ناگاه باد مرا در باغ انداخت.
گفت: چرا پیاز برکندی؟
گفت: باد مرا می‌‌ربود، دست در به پیاز می‌زدم، از زمین بر می‌آمد.
گفت: این هم قبول ولی چه کسی جمع کرد و پشتواره بست.
گفت: والله من نیز در این فکر بودم که آمدی!
 
-احتمالاََ از عبید زاکانی
-معنی پشتواره تقریباََ همون کوله‌پشتی میشه
حضرت آقا: دوتا قند برندار، یکی بسه.
سید محمد: نه من دوتا قند میخوام.
حضرت آقا: (سکوت و نگاه)
سید محمد: (کمی مکث... کمی فکر...) دایی! آخه الان بیشتر مردم دوقنده شدن!!
زندایی(که من باشم): محمد! دوقنده دیگه چیه؟
سید محمد: یعنی چاییشونو با دوتا قند میخورن...
ما هیچ... ما نگاه...

پ.ن1: امان از دست این دایناسورای دهه نودی، که برای توجیه کار خودشون، چه واژه ها که نمیسازن! منو یاد بعضی دولتمردا انداخت که برای موجه جلوه دادن کارشون، از مردم مایه میذارن!
پ.ن2: بنطرتون
سام
تابستان و زمستان ها از سال های دبستان سام می گذرد و او در حال حاضر 10 ساله شده است.والدین سام از بچگی تا حال با او رفتار بچگانه داشته اند و هنوز هم همچنان این روند را ادامه می دهند و خود او هم از این رفتار به شدت آزرده است.یکی از علائم این رفتار والدینش این است که او دارای شب ادراری از سن 6 سالگی شده است و همچنان هم ادامه دارد و گاهی هم به بی اختیاری ادراری تبدیل می شود که در هنگام بیداری اش هم او را اذیت می کند.به دلیل شب ادراری او و بی اختیاری ا
بعد دو سال دوری از دانشگاه و محیطش دوباره برگشتم
دوباره همون کلاسا
همون صندلی ها
همون درسا
فقط ادما ستن که نیستن
انگار تو این دنیا فقط ادما هستن که عوض میشن
بعد دو سال دوره بهورزی دوباره برگشتم ادامه مهندسی صنایع دانشگاه پیام نور میانه
ورودی 92 رشته مهندسی صنایع
یکی از بهترین دوره های زندگیم دوران دانشگاه بود با دوستان و عزیزان

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سبز لینک