بیشتر اسناد به هم ریخته بود، تاریخهای نزدیک بهم رو کنار هم میگذاشتم، اینقدر در گیر شده بودم که گذر زمان رو حس نکردم، با صدای در سرم رو بلند کردم که تقهای دوباره به در خورد.
گردنم خشک شده بود کمی سرمو این طرف و اون طرف کردم، از روی مقنعه دستی به گردنم کشیدم، اروم گفتم:
- بله؟!
صدای بم صمد رو شنیدم:
- منم دخترم.
سریع گفتم:
- بفرمایید.
دیدم صمد با یه سینی وارد شد، با لبخندی با مهربونی رو کرد به من و گفت:
- بیا دخترم خودتو هلاک کردی باید یه چیز
درباره این سایت