باصدایی که سعی میکرد بالا نره، حرصی گفت:
-نمیدونم داری چیکار میکنی پـروا اما اگه بشنوم بخاطر کار و خرحمالی داری به این و اون رومی اندازی نمیبخشمت فهمیدی؟!
بابغض:
-نمیزارمت پــروا، قسم میخورم دیگه نمیزارم اذیت بشی لازم نیست کاربکنی، حقوق من کفاف میکنه، یه لقمه نون گیرمون میاد، چرا اینقدر خون به جیگرم میکنی؟!
توی چشمهای مشکی ودرشتش برق اشکی درخشید، سرش رو سریع برگردوند که من نبینم.
دستم رو روی بازوی محسن گذاشتم و آروم گفتم:
-من خوب
درباره این سایت